کامران و حیران
نویسنده:
سارا شفیعی
امتیاز دهید
کامران پسر زیبارو و خوشگذران جهانگیر خان، صبح که از خواب بیدار شد، احساس کرد که دیگر کار تازه ای برای انجام دادن ندارد. دختر زیبایی که چند روز بود چشمش را گرفته بود، آنقدر برایش عادی و معمولی شده بود، که حاضر نبود وقتش را برای او تلف کند. آیا باید مثل همیشه به دنبال دختر دیگری می رفت؟ آیا یک ماشین آخرین سیستم جدید بهتر بود یا سفر به جزایر قناری؟
بالشتی زیر پایش گذاشت و دستهایش را زیر سرش، و به آفتاب زیبایی که از پنجره می تابید، خیره شد. در پس آن پرده های حریر که با وزش باد می رقصیدند، دیدن آفتاب صبحگاهی هم زیبا بود.
ناگهان تلفن زنگ زد و کامران گوشی کنار تحت را برداشت و صدایی آرام و عمیق گفت:
"سلام کامران خان. صبح بهاریتان بخیر."
این صدای حیران بود. حیران پسری بود که کامران در دانشگاه با او آشنا شده بود...
بیشتر
بالشتی زیر پایش گذاشت و دستهایش را زیر سرش، و به آفتاب زیبایی که از پنجره می تابید، خیره شد. در پس آن پرده های حریر که با وزش باد می رقصیدند، دیدن آفتاب صبحگاهی هم زیبا بود.
ناگهان تلفن زنگ زد و کامران گوشی کنار تحت را برداشت و صدایی آرام و عمیق گفت:
"سلام کامران خان. صبح بهاریتان بخیر."
این صدای حیران بود. حیران پسری بود که کامران در دانشگاه با او آشنا شده بود...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی کامران و حیران