ناجیان سبلان
نویسنده:
میرحسن محمودپور
امتیاز دهید
✔کتاب پیش رو به ژانر وحشت با محتوای متافیزیک، از تقابل و ماجراهای متوالی انسان و جن پرده برمی دارد. دنیایی سرشار از هیجان و کنشهای خارق العاده.
بخش هایی از متن کتاب:
کرخت بودم و هیچی رو حس نمیکردم؛ چه برسه به مقاومت. تو اون آشفتگی انگار خواب میدیدم. یه خواب خاکستری. غم عالم رو دلم سنگینی میکرد. احاطهام کرده بودن. اونا رو نمیشناختم. قیافههایی محنت کشیده و برآمده که تا به حال نظیرشون رو ندیده بودم. یه آن عین صاعقه، حدسهایی تو ذهنم زد و به وضوح حس کردم که پوست بدنم داره جمع میشه. آشکارا میلرزیدم. ترس و لرزی که از یه نگرش غلط، غیر واقعى و باورهاى نادرست ناشى میشد. شایدم یه ترس معقول. آره جن ها رو به چشم می دیدم.
...ساعتها از پی هم میگذشتند. دو متحرک و یک ساکن هم چنان درهم آمیخته و هر از گاهی تلمبه به حرکت در میآمد. عمدهی کارشان شده بود زل زدن به زبانه کشی زنبوری. تلنگری خوردند یا که اشارتی، حال بماند اصل آن بود که میهمانان ناخوانده خلوت نشین دریافتند که آغازیست که باید بدان بی قید و بند، بی سرکشی گام نهند.
سینا جراتی یافت و با صدایی مرتعش، آهسته گفت: حس میکنم از هر زاویه ده تاشون بهم زل زدن و لحظه به لحظه نزدیکتر میشن. نفسم به شماره افتاده. به سر و صورتم انگار دست میکشن. مشمئز کنندهاس. میفهمی؟
لحظاتی گذشت اما جوابی نشنید...
با پردلی دادی زد و گفت: با توم، شنیدی چی میگم.
امید بهت زده و عصبانی جواب داد: بند دلم پاره شد چته، چرا داد میزنی؟ سر و صورت منم یه سره میخاره. دارم کهیر میزنم.
آنی نکشید و سرگشتگان از ادامه صحبت باز ماندند. اغتشاش ذهنی و سرگیجه، فشار روی سینه، حس خفگی، نفسهای کوتاه و تپش قلب گریبان هر دو را گرفته و عکس العملهای خفیف، راهی برای نجات از دست احاطه شدگان نگذاشت. لحظات برزخین به کندی سپری میگشت...
سالها پیش با یه تهرانی اصیل بنام سعید چند سالی همکار شدم. رادمردی نمونه و سرشار از صداقت. پدرش تو حومه دماوند یه باغ بزرگ و بسیار قدیمی داشت. عصرها هر طوری بود خودشو میرسوند اونجا و میگفت از شلوغی و هوای آلوده تهران فراری و بیزارم.
تابستون یکی از همون سالها چند بار اونجا دعوت شدم. تا دلت بخواد باغ دیدم اما اینی که میگم ماسوای اونا بود. یه باغ پنج شش هکتاری با کلی درخت کهنسال پر رمز و راز. جنگلی بکر و زیبا که با دیوارهای بلند و به قول خودش جرز سنگی محصور شده بود. هزاران بار با شکوهتر از اینی که میشنوی. توی باغ دو تا خونه با معماری متفاوت نزدیک هم داشتند.
یه دو خوابه نما آجری نوساز خالی از سکنه و عمارت نود سالهای با دیوارهای سنگی و سقفهای بلند که بیشباهت به قلعه نبود. ایوانی وسیع، شومینه سنگی بزرگ و آشپزخانه سنتیش از همه جا دیدنیتر بود. از تزیینات و تجملات به رغم بورژوازی و خان و خانبازی نیاکانش به شدت پرهیز شده و ثابت میکرد که درویشی اونجا عزلت گزیده.
شبی از شبها سرحرفی را که مدتها رو دلم سنگینی میکرد؛ این طور باز کردم و گفتم: این درخت چند ساله است؟
با خنده مرموزی جواب داد: چیزی حدود دویست سال...
بیشتر
بخش هایی از متن کتاب:
کرخت بودم و هیچی رو حس نمیکردم؛ چه برسه به مقاومت. تو اون آشفتگی انگار خواب میدیدم. یه خواب خاکستری. غم عالم رو دلم سنگینی میکرد. احاطهام کرده بودن. اونا رو نمیشناختم. قیافههایی محنت کشیده و برآمده که تا به حال نظیرشون رو ندیده بودم. یه آن عین صاعقه، حدسهایی تو ذهنم زد و به وضوح حس کردم که پوست بدنم داره جمع میشه. آشکارا میلرزیدم. ترس و لرزی که از یه نگرش غلط، غیر واقعى و باورهاى نادرست ناشى میشد. شایدم یه ترس معقول. آره جن ها رو به چشم می دیدم.
...ساعتها از پی هم میگذشتند. دو متحرک و یک ساکن هم چنان درهم آمیخته و هر از گاهی تلمبه به حرکت در میآمد. عمدهی کارشان شده بود زل زدن به زبانه کشی زنبوری. تلنگری خوردند یا که اشارتی، حال بماند اصل آن بود که میهمانان ناخوانده خلوت نشین دریافتند که آغازیست که باید بدان بی قید و بند، بی سرکشی گام نهند.
سینا جراتی یافت و با صدایی مرتعش، آهسته گفت: حس میکنم از هر زاویه ده تاشون بهم زل زدن و لحظه به لحظه نزدیکتر میشن. نفسم به شماره افتاده. به سر و صورتم انگار دست میکشن. مشمئز کنندهاس. میفهمی؟
لحظاتی گذشت اما جوابی نشنید...
با پردلی دادی زد و گفت: با توم، شنیدی چی میگم.
امید بهت زده و عصبانی جواب داد: بند دلم پاره شد چته، چرا داد میزنی؟ سر و صورت منم یه سره میخاره. دارم کهیر میزنم.
آنی نکشید و سرگشتگان از ادامه صحبت باز ماندند. اغتشاش ذهنی و سرگیجه، فشار روی سینه، حس خفگی، نفسهای کوتاه و تپش قلب گریبان هر دو را گرفته و عکس العملهای خفیف، راهی برای نجات از دست احاطه شدگان نگذاشت. لحظات برزخین به کندی سپری میگشت...
سالها پیش با یه تهرانی اصیل بنام سعید چند سالی همکار شدم. رادمردی نمونه و سرشار از صداقت. پدرش تو حومه دماوند یه باغ بزرگ و بسیار قدیمی داشت. عصرها هر طوری بود خودشو میرسوند اونجا و میگفت از شلوغی و هوای آلوده تهران فراری و بیزارم.
تابستون یکی از همون سالها چند بار اونجا دعوت شدم. تا دلت بخواد باغ دیدم اما اینی که میگم ماسوای اونا بود. یه باغ پنج شش هکتاری با کلی درخت کهنسال پر رمز و راز. جنگلی بکر و زیبا که با دیوارهای بلند و به قول خودش جرز سنگی محصور شده بود. هزاران بار با شکوهتر از اینی که میشنوی. توی باغ دو تا خونه با معماری متفاوت نزدیک هم داشتند.
یه دو خوابه نما آجری نوساز خالی از سکنه و عمارت نود سالهای با دیوارهای سنگی و سقفهای بلند که بیشباهت به قلعه نبود. ایوانی وسیع، شومینه سنگی بزرگ و آشپزخانه سنتیش از همه جا دیدنیتر بود. از تزیینات و تجملات به رغم بورژوازی و خان و خانبازی نیاکانش به شدت پرهیز شده و ثابت میکرد که درویشی اونجا عزلت گزیده.
شبی از شبها سرحرفی را که مدتها رو دلم سنگینی میکرد؛ این طور باز کردم و گفتم: این درخت چند ساله است؟
با خنده مرموزی جواب داد: چیزی حدود دویست سال...
آپلود شده توسط:
mahmoudpour
1398/12/21
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ناجیان سبلان