رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر شما صاحب حقوق مادی این کتاب هستید، می‌توانید اجازه نشر رایگان نسخه الکترونیکی آن را به ما بدهید یا آن را از طریق کتابناک به فروش برسانید.
برای اطلاعات بیشتر صفحه «شرایط و قوانین فروش» را مطالعه کنید.
آب سوخته
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 32 رای
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 32 رای
✔️ آب سوخته، رمانی کوتاه و چهارقسمتی است که فوئنتس آن را در سال ۱۹۸۰ با نام اصلی Agua Quemada، منتشر کرده است.فوئنتس در کتاب آب سوخته به تشریح بی‌عدالتی‌های اجتماعی و فقر و فلاکت مردم مکزیک و ساکنان شهر مکزیکوسیتی می‌پردازد، به عوامل و ریشه هـای اجتماعی انقلاب مکزیک اشـاره می کند. انحصار توزیع قدرت و ثروت را به تیغ نقد می کشد و به دنبال توضیح دلیل بروز معضلات اجتماعی و اقتـصادی در جامعه شهـر نشین مکزیک است. جامـعه ای که صحنه کشمکش سنت و مدرنیـته است و در این میانه زندگی شخصیت های این رمان هم رقم می خورد. این اثر حاصل پیوند روایت زندگی چهار شخصیت از جـامعه‌ی مکزیک است. شهر مکزیکوسیتی، صحنه‌ی وقوع تمامی ماجراهاست. در این فضاست که تجارب تلخ و شیرین شخصیت‌های داستان به هم پیوند می‌خورند. در حقیقت شخصیت اصلی هر چهار داستان، شهر مکزیکو است: عرصه‌ی رقت‌بار جهان‌شمولی دهکده‌ای غول‌آسا.این اثر حاصل پیوند روایت زنـدگی ۴ شخصیت از جامعه مکزیک است. ژنـرال پیری که هنوز غرق در خـاطرات انقلاب مکزیک است و روز به روز در فساد و تباهی فرو می‌رود. او باور ندارد که انقلاب و دوره ی انقلابی ها به پایان رسیده است به همین دلیل به جای حمایت از اطرافیانش، به آنها به چشم رقیب نگاه می کند و همه روابط ارزشمند زندگی خصوصی اش را از دست می دهد. پیرزنی فراموش شده ساکن محله‌های قدیمی مرکز شهر و رابطه مبهمش با پسرک افلیج همسایه.او هم برای جبران نبود سایه یک حامی، یک مرد یا همسر و از سوی دیگر برای حفظ دخترش از دست درازی پسر ارباب؛ به دختـرکش چنین القـا می کند که فلج است و باید روی صندلی چرخدار بنشـیند، بدین خیال که هیچکس، هرقدر هم که پست باشد به یک دختر افلیـج دست درازی نمی کند. پیرپسری ثروتمند که هرگز طعم فقر را نچشیده و بیهوده می‌کوشد تا گذر زمان را انکار کند و به همین دلیل از درک واقعیتی که احاطه‌اش کرده عاجز است و فقط نگران حفظ بهشت کوچک خود است، خانه ای اعیانی ولی قدیمی که آسمان خراش های شهر آن را احاطه کرده اند و گویی آن را در خود می بلعند. پسری ساکن حاشیه ‌نشین‌های محروم شهر که از بیغوله ها سر در آورده و برای نجات خویـش از نابرابری های اجتماعی سرانجام انسانیت و شرافتش را می فروشد و به صف مزدوران کسی می پیوندد که در اصل مسبب تمامی بدبختی های اوست.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
hesam maleki
hesam maleki
1392/07/07

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی آب سوخته

تعداد دیدگاه‌ها:
6
من این کتاب رو نوروز 90 خوندم. داستان برنابه رو خیلی پسندیدم، واقعا حکایت حال ما ایرانیاست، اسپانیایی بلد نیستم، ولی ترجمه یک دست و خوبی داشت. امیدوارم کتاب های بیشتری از این مترجم ببینیم.
4
نامی نداشت و به این دلیل مکانی نداشت.
مثل کودکی که بدون غسل تعمید بزرگ شده باشد, یا بدتر از آن: بدون اینکه حتی نامی بر او گذاشته باشند.
پدرش مرد, چون فقط از این راه می توانست سر بلندی اش را حفظ کند, چون یک مرده در برابر زنده ها قدرت دارد, هر چند یک مرده ی بدبخت بوده باشد.
مادر فقط هنگامی که درباره ی فقر و پدر صحبت می کرد احساساتی می شد, اما وقتی درباره ی خودش صحبت می کرد بیشتر از همیشه خشن می شد.
آخه عایدی یه رفتگر یا یه آسانسور چی بیشتر از یه کارمند دفتریه, اما شوهر تو تصمیم گرفت کارمند بشه, که مستمری داشته باشه, اما برای دریافت مستمری بایستی مرده باشی.
برنابه چیزی نفهمید ولی از اینکه خانم معلم وانمود می کرد که موضوع را خیلی بهتر از او می فهمد کفرش در می آمد.
من از همون بچگی فهمیدم که نمی تونستم بچه باشم, اما, تو نه, این طور نیستی.
سیاست چیزی جز صبر زیاد نیست, از این نظر شبیه دین است.
3
چطور می توانست میان آن همه زشتی از واحه ی کوچک و زیبایش محافظت نکند, باغ بهشت بسیار شخصی اش که هیچکس حسرتش را نمی خورد.
شنبه ها با دوستانشان دور هم جمع می شدند و بازی می کردند و مارکس می گفت:
فدریکو نگران نباش. هر چند خوشمون نیاد ولی باید قبول کنیم که انقلاب برای همیشه مکزیک رو رام کرده.
راست است که حافظه ی سالخوردان با مرگ دیگر سالخوردان جان می گیرد.
فرزندان دوستانش گرفتار عذاب وجدان اجتماعی شده بودند, یعنی می بایست سر ساعت هشت صبح در یکی از کافه ها سرگرم خوردن پنکیک, و بحث درباره ی سیاست دیده می شدند.
او فقط با محتویات خانه اش خودمانی بود.
فدریکو سیلبا به زبان فرانسه گفت: چه خارق العاده! می دونستید که برای این نیمرخ با این چشم های لوچ نشونه ی زیبایی فیزیکی بوده؟ برای این که این طوری بشن در بدو تولد کله هاشون رو می کوبیدن و مجبورشون می کردن حرکت پاندولی یه تیله رو که از یه نخ آویزون بوده با نگاهشون دنبال کنن. چطور ممکنه پس از چند قرن دو مشخصه ای رو که به طور مصنوعی بهشون تحمیل شده هنوز به ارث ببرند؟
ببینید دوستان فرض بر اینه که گیوتین اختراع شد تا جلوی درد قربانی رو بگیره. اما نتیجه ی کار دقیقا بر عکس از آب دراومد.اعدام با چنان سرعتی رخ میده که در حقیقت احتضار قربانی رو طولانی تر می کنه. یعنی نه سر و نه بدن هیچ کدوم فرصت نمی کنن جدایی از هم رو احساس کنن, فکر می کنن که هنوز به هم چسبیدن, و چندین ثانیه طول می کشه تا این حس بهشون دست بده که از هم جدا افتادن. هر کدوم از این ثانیه ها برای قربانی یه قرنه.
سر پر از خونی میشه که تو مغز گیر افتاده و اون وقت قوه ی ادراک به روشن ترین حد خودش می رسه. چشم ها از حدقه بیرون می زنن, خیره به جلاد نگاه می کنن. زبان شتابزده نفرین می کنه, به یاد می آره, انکار می کنه.
ممکن است فکر کنی, البته حق هم داری, که آن قدر ساده دل هستم, که زندگی ام آن قدر یکنواخت بوده, که برای همیشه شیفته ی تصویر زنی بسیار زیبا شدم, که حاضر نشد از آن من شود.
2
چهارده سالمه, دیگه دارم میرم توی پونزده سال, دیگه می تونم مثه یه مرد باهاشون صحبت کنم, همیشه من رو بچه خطاب می کنن چون هیچ وقت خیلی رشد نخواهم کرد, این قدر روی hین صندلی چرخ دار می مونم که روز به روز کوچک تر و کوچک تر بشم, تا بمیرم.
هیچ کس این قدر پست نبود که به یک معلول دست درازی کند, این کار مشمئز کننده بود, شرم آور بود, خودتان بهتر می دانید..
از وقتی دختر بجه بودی می خواستم نجاتت بدم برای همین این اسم رو روت گذاشتم, دو بار, لوپه لوپیتا, دو برابر باکره, دو برابر محافظت شده, دخترکم.
کورمال کورمال به آشپزخانه رفت و نان را پیدا کرد, آن وقت احساسی از شرافت یا وظیفه به او دست داد.این اولین بار بود که بدون درخواست کمک غذایش را خودش بر می داشت.نان های خشک ذرت را برداشت و به حیاط رفت تا آن ها را جلوی سگ ها بیندازد, اما نه آن بی زبان ها دیگر آن جا بودند, نه مانوئیلتا, نه موسیقی, نه ماه, و نه هیچ چیز دیگر.
1
به مدرسه ی مذهبی نرفتم, چون پدربزرگم اولین نفری بود که گفت: حرفش را هم نزن, پس برای چی انقلاب کردیم؟ پدرم, آقای وکیل, گفت:پیرمرد حق داره, تو جامعه این قدر پشت سر کلیسا تف و لعنت هست که فضای خونه روحانی تره.
هر کی گفت پدربزرگت یه بوقلمون صفتی بود که رنگ عوض کرد, تو فکشو بیار پایین.
بعد از عشق به مریم باکره و نفرت از یانکی ها, هیچ چیز مثل یه جنایت از پیش طراحی شده ما رو با هم متحد و یکی نمی کنه.
کلیسا همون بهتر بین گهواره تا گور تو کارایی که بهش ربطی نداره دخالت نکنه, و بره نوزاد ها رو غسل تعمید بده و ارواح مرده ها رو دعا کنه.
هیچ چیز بدتر از این نیست که یه بیچاره ای رو که داری تو چشماش نگاه می کنی و تک و تنهاست بکشی, اون هم قبل از کشتن خیلی های دیگه که نه ریختشون رو می بینی و نه حتی نگاهشون رو می شناسی.
خواهش کردم از من نپرسد کجاها رفتیم زیرا می بایست با یکی از همان چیزهایی که او نمی فهمید پاسخش را می دادم, و قبلا گفتم که این قضیه بیش از اینکه او را زجر دهد, من را زجر می داد.
اون میگه دیگه انقلاب نمیشه که تو گیر و دارش فرصت بشه عشق و شجاعت رو با هم به چنگ بیاری..
از متن ِ آب سوخته:
کلیسا فقط به دو کار می آد؛ برای خوب به دنیا اومدن و خوب از دنیا رفتن!! ؛ متوجهی که؟!!
اما همون بهتر که بین گهواره تا گور تو کارهایی که بهش ربطی نداره دخالت نکنه؛
و بره نوزادها رو غسل تعمید بده و ارواح مرده ها رو دعا کنه!!...
.
آب سوخته
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک