رسته‌ها

ناصرالدین شاه، فراز و فرود استبداد سنتی در ایران

ناصرالدین شاه، فراز و فرود استبداد سنتی در ایران
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 18 رای
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 18 رای
دوران ۵۰ ساله سلطنت ناصرالدین شاه به راستی دوران پرشگفتی است. او که خود در میان سلاطین قاجار شخصیتی اگر نه منحصر به فرد لااقل بسیار متفاوت بود، سرنوشتی عجیب داشت در همان حال که بر نظام استبداد سنتی تکیه داشت و در حفظ آن می کوشید از تاثیرات زمانه ای که به سرعت دیگرگون می شد نتوانست برکنار بماند. تراژدی زندگی محنت بار او از هنگامی که امیرکبیر را کشت، آغاز گشت و او در سراشیبی سقوط و انحطاط چندان لغزید که دخترش او را بدبخت ترین موجودات عالم نامید و آرزو کرد که کاش پدرش به جای فروغلطیدن در مرداب فساد و زنبارگی و رشوه خواری و آدم کشی قدرت و فرصت خود را صرف بهبود امور و پیشرفت وطنش می کرد.
دوروئی، ناپاک دلی، قساوت، خودخواهی، زرپرستی، کامخواهی و .. از او چنان موجودی ساخته بود که در سال های پایانی عمرش نه تنها همه از او متنفر شده بودند بلکه خود نیز از خویشتن در عذاب بود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
424
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
mehrzadparsadust
mehrzadparsadust
1400/02/01
درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی ناصرالدین شاه، فراز و فرود استبداد سنتی در ایران

تعداد دیدگاه‌ها:
5

‍ ‍ علت قتل ناصرالدین شاه: بعد از دستگیری میرزا رضا کرمانی و هنگام بازجویی ، از او پرسیدند :
چرا حضرت ناصر الدین شاه را کشتی ؟
او پاسخ داد : سراسر مملکت را فساد و فقر گرفته و همه تقصیر از او بود ، چرا که سر رشته ی همه چیز در مملکت به او ختم می شد و تمام قوا در شخص او متمرکز بود ...
گفتند : این ربطی به والا حضرت ندارد و اطرافیان او مقصرند ، او از خیلی امور و بی عدالتی ها و ناهنجاری ها بی اطلاع بود ...
پاسخ میرزا شنیدنی و تاریخی است و همیشه در تاریخ ایران به یادگار خواهد ماند ...
او پاسخ داد : اگر اطلاع داشت که حقش بود و اگر بی اطلاع بود ، وای به حال مملکتی که شاهش از این همه دزدی ، بی عدالتی ، فقر و فساد بی اطلاع باشد ، همان به که بمیرد ...

عصر ایران؛ محسن ظهوری - سوز سرما بیداد می‌کند. پایتخت سرد است و گرسنه؛ گرسنه یک تکه نان. تهران آتش زیر خاکستر است؛ آتشی که ناگهان به دست زنان شعله‌ور می‌شود.
* تهران / ۲۰ اسفند ۱۲۳۹ خورشیدی
ناصرالدین‌شاه در راه تهران است؛ با خدم و حشم و همراهان نزدیک. چند روزی به شکارگاهش در جاجرود رفته بود و حالا به سمت ارگ شاهی می‌آمد تا قبل از غروب در کاخ باشد. شاه به ارگ که رسید خشکش زد؛ جمعیت زیادی جلوی ورودی کاخ تجمع کرده و فریاد می‌زنند که نان می‌خواهیم.
او می‌دانست مردم از نبود نان عاصی شده‌اند. قبلا هم اعتراض آن‌ها را در قحطی آرد دیده بود. در همین چند روز گذشته هم چندبار به نانوایی‌ها حمله شده و آردها را برده بودند. برای همین هم دستور داده بود هرطور هست از ولایات اطراف آرد بار بزنند و به پایتخت بیاورند. اما آن سال زمستان سختی داشت و برف و کولاک راه‌ها را بسته بود. پس آردی به تهران نیامد و نانوایی‌ها هم یک من نان را که قبلا پنج‌شاهی قیمت داشت، دو قران می‌فروختند. مردم ابتدا سراغ امام‌جمعه می‌روند تا برود پیش شاه مشکل را بگوید. او را به زور از منبر پایین می‌آورند، اما برای رفتن پیش شاه راضی نمی‌شود. بعد سراغ سفارت‌خانه‌ها انگلیس و روسیه می‌روند تا سفرای آن‌ها گرسنگی مردم را به شاه خبر دهد. اما از آن‌ها هم جوابی نمی‌گیرند. حالا مردم فقیر مانده‌اند و خانه بی‌نان‌شان. آدم گرسنه هم عاصی می‌شود؛ طبیعی است و این را همه می‌دانند، اما این اعتراض مثل قبلی‌ها نبود. شاه می‌بیند که این‌بار زنان میدان‌دار شده‌اند. زنانی که در آن روزگار بیشتر پا در خانه داشتند تا بیرون منزل، حالا تجمع کرده و فریاد می‌زدند. آن هم جلوی ورودی کاخش. هزاران زن که به نشانه عزا روی چادرهای خود گِل مالیده‌اند.
ناصرالدین‌شاه به سمت کاخ می‌رود تا با کمک فراشان از سد معترضان بگذرد. اما زنان، فراش‌های دربار را با سنگ می‌زنند و دورشان می‌کنند. زنان به شاه نزدیک می‌شوند و از فقر و گرفتاری خود می‌‌نالند. شاه هم وعده می‌دهد مشکل به زودی حل خواهد شد و وارد کاخ می‌شود. ولی برخی همراهان شاه که هنوز نتوانسته‌اند از میان زنان عبور کنند، از آن‌ها کتک سختی می‌خورند.
هرچه بود این بلوا بالاخره با خشونت فراش‌ها خوابید، اما زنان جرقه را زده بودند. فردای آن روز تهران شاهد یکی از بزرگ‌ترین اعتراضات زمان خود شد. عده زیادی از هر قشر و مسلکی به طرف ارگ سلطنتی راه افتادند و فراش‌ها هم با چوب و چماق به سراغ‌شان رفتند که سنگ و آجر از مردم نصیب‌شان شد.
جایی در بازار تهران که حالا نه میدانی است و نه سبز، روزگاری سبزمیدان نام داشت. همین‌جا ساعت دو بعدازظهر بود که مردم خشمگین را به خود دید و درگیری شدیدشان را با فراش‌های حکومتی.
همزمان در کاخ، ناصرالدین‌شاه همراه با وزرا و امرا جلسه اضطراری گذاشته و محمودخان نوری کلانتر تهران هم دعوت بود. ولی موقع ورود به کاخ سنگ و آجر بود که سویش می‌آمد. نوشته‌اند که یکی از زنان جلو آمد و سیلی محکمی هم به صورت این پیرمرد هفتاد ساله زد.
محمودخان نوری، آدم بدنامی بود. گفته‌اند با جاهل‌ها و لوطی‌های شهر رفیق بود و برای همین، وقتِ گردنه‌گیری آن‌ها، هیچ دخالتی از سوی مأموران او دیده نمی‌شد. این داستان‌ها به گوش ناصرالدین‌شاه هم رسیده بود و حالا با صدای خشم مردم می‌فهمید که مأموران او توان مقابله با مردم را هم ندارند. برای همین به محض ورود محمودخان به تالار، دستور داد همان‌جا اعدامش کنند. میرغضب‌ها طنابی دور گردنش انداختند و آن‌قدر این طرف آن طرف بردنش تا جان داد. به دستور شاه جسد محمودخان را به اسبی بستند و دور شهر گرداندند تا همه ببینند که مسبب کتک زدن مردم اعدام شده.
هاینریش بروگش شرق‌شناس آلمانی که کامل‌ترین روایت را از این بلوای بزرگ نوشته، از دروازه جنوبی ارگ سلطنتی یک نقاشی کشیده و در کتاب خاطراتش گذاشته. او گفته که جسد محمودخان سه روز بر این دروازه آویزان ماند تا درس عبرت بقیه شود. البته شاه دستور داد تا حاکم تهران هم به زندان بیفتد. چند نفر از زنان معترض هم دستگیر شدند و گوش چند مرد معترض را هم بریدند تا بلوا آرام شد.
از این روزها، تصویری هم به یادگار مانده؛ طراحی جالبی از ناصرالدین‌شاه درباره ازدحام مردم جلوی یک نانوایی. شاه خاطره این روزها را یک‌سال بعدش با نثری متفاوت از خاطراتش نوشته:
«آه و نالۀ زن و مرد فقیر، از دست گرانی نان و غیره غیره، و یافت نشدن نان و برنج و سایر حبوبات. انتظار غَلِّۀ ولایات و دهات. رفتن رحمت‌الله‌خان به دهات برای غَلِّه پیدا کردن و نکردن. اهمال نوکران در آوردن غَلِّه. اجماع مردم در مساجد و منابر، و بد گفتن به همه. چاپیدن زن‌ها دکاکین نانوائیِ ده را. اِجماع قشون و سایرین درب دَکاکین نانوائی، برای خرید نان و همهمه و غُلغُله. کشیدن امام‌جمعه از منبر و زدن شهبازخان و زدن علی ‌کچل و بردن یَراقِ طلای او را. گرسنه ماندن مردم. فرستادن سواره و قشون به خراسان، و فرستادن سردار کلّ به آذربایجان. فرستادن حکّام مازندران و اِسترآباد. دراز شدن ریش. نرفتن سه هفته به حمام.»
گرچه این شورش خوابید، اما بلوای نان در ایران آرام نشد. فقط در طول عصر ناصری ۷۲ بار قحطی و گرانی در کشور روی داد که مسبب ۴۷ بار بلوا و شورش در شهرهای مختلف شد. این بلواها مختص این دوره هم نبود و بعدها هم بارها تکرار شد، اما یک رفتار همیشگی ماند؛ اگر مأموران حکومتی می‌توانستند شورشی را در روزهای اول بخوابانند، غائله فراموش می‌شد، اما اگر ادامه پیدا می‌کرد، حاکمی یا مسئولی را برکنار می‌کردند تا مردم راضی شوند. گرچه این کار موقتی بود. قحطی بعدی، همیشه بلوای بعدی را به همراه داشت و باز هم سرکوب بعدی، تا این چرخ معیوب مدام بچرخد.
صفحه 223 کتاب:
نارضایی مردم موجبات و علل گوناگون داشت که وجه عمده آن فقر و مسکنت از یک سو و ظلم و ستم کارگزاران حکومت از سوی دیگر بود. میرزا آقا خان کرمانی از روشنفکران معروف عهد ناصری اوضاع اجتماعی عهد ناصری را چنین وصف کرده است:
"کار ظلم چنان بالا گرفته که رعیت پامال، سکنه فراری و مملکت خراب شده. در بیرون از عدم امنیت غلو فتنه و آشوب است و در داخل رعیت بیچاره گرفتار شکنجه و چوب امرای دولت. تمامی عمال رعیت و مباشرین به قسمی فقیر و گدا شده اند که یقینا تا دو سال دیگر مجبورند یک دفعه به حکومت جواب بدهند و یا از دادن مالیات ابا کنند زیرا به هیچ وجه از دستشان برنمی آید که مالیات ادا کنند."
میرزا آقا خان کرمانی تصویر درستی از اوضاع به دست داده است. زیرا "دستگاه حکومتی مبتنی بر چنین سلطنتی مجموعه ای بود از فساد، بیدادگری، اختناق، تجاوز بی بندوبار به حقوق عمومی، دسیسه و بندوبست و تحریکات دائمی در درون دستگاه حاکمه، تاراجگری و تجاوز، اخاذی و رشوه دادن و رشوه گرفتن از عادی ترین کارهای دولتیان و درباریان بود. شاه صدراعظم را می چاپید، صدراعظم جیب وزیران را خالی می کرد، وزیر ثروت امیر را به غارت می برد، امیر جیب داروغه و کلانتر را تهی می ساخت، داروغه کلانتر و فراشها را می دوشید و آنها هم توده های مردم بی دست و پا را"
می گویند ناصرالدین شاه قاجار آخرین شاه ایران بود که کشته شد اما وقتی « رضای شاه شکار » با تپانچه او را زد ، پایان پادشاهی در ایران آغاز شد . پس از آن ، مظفر در برابر خواست جامعه ، پس نشست ؛ محمدعلی شاه مقاومت کرد و تبعید شد ، احمد شاه رفتن را ترجیح داد ، رضا خان « متمایل به جمهوری » به سلطنت رو کرد و کوشید با اتصال به خاندان شاهی ، ریشه بدواند ؛ رانده شد ، پسرش هم با انقلاب در به در شد ؛ انقلابی که او خود بیشترین نقش را در وقوع آن داشت . به رغم این سرگذشت رقت انگیز واپسین شاهان و به رغم تغییر در مبانی زیست جمعی ایرانیان ، هنوز طیفی برآنند که انگاره باستانی حکومت پدرسالارانه و دودمانی را پاس دارند ... گویی همان قدر که به نوروز و لزوم دور ریختن کهنه و تازه کردن لوازم زندگی باور دارند ، به استمرار و بازآفرینی پدیده هایی که دوران شان سپری شده ، گرایش دارند . ( همسایه ای داریم که در پارکینک اتومبیل ، چند رأس بُز نگه می دارد . او هم نمی تواند از میراث نیاکانی دل بکَنَد . )
مختصری که برای معرفی این کتاب در اینجا درج شده است صرفا اهانت و تاختن بر شاه شهید است. این نحوه نگرش درستی به تاریخنگاری نیست. در این زاد و بوم حاکمین بسیاری در عرصه تاریخ بوده اند که سهمی در پاسداری و صیانت از فرهنگ پر بار داشته اند. حق ناشناسی است که اینگونه بر آنان بتازند.
ناصرالدین شاه، فراز و فرود استبداد سنتی در ایران
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک