سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم
نویسنده:
عباس نعلبندیان
امتیاز دهید
سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم.
نمایشنامه در یک پرده
از متن کتاب:
روزی که سربلند کردم تا به خورشید لبخند بزنم، دیدم که آفتاب از کنارم می گریزد، دیدم که سایه ندارم. در میان مه، یا دود، یا اثیر، غرق شده ام. شاید هم حس می کردم که سبک شده ام. دیدم که سایه ندارم. رنگ از رخ خورشید پریده بود. دیوارها و خانه ها و خیابان ها، در رنگ زرد غم آوری می سوختند و بر باد می رفتند. ممن دریافتم که دستی بلند می خواهم تا نفیر قهقهه ام را - اگر به آسمان و به نزد کروییان رفته باشد - بازگردانم. خط چه باید کرد، که از شعاع مورب زرد خورشید جدا میشد، به چهره ام نشست. وقتی به الاح ورتم مشغول بودم، در آینه به خود خیره می شدم به کرم های خاکی فکر می کردم. وقتی که غروبها در خیابان ها در میهمانی ها، در سینماها و یا در هرجای دیگر با خوشبختی های پر رنگم، با قیودم، قدم می زدم، حس می کردم که در من چیزی می شکند که مرا قدمی از ایشان دور می کند. نه آن صداهای بچه گانه را می شنیدم، نه آن صدای پر اطمینان آسوده را. من، دست آنها را در دست می فشردم، اما می دانستم که میان ما کوه ها و دره ها و بیابان هاست. این، بیهودگی بود. آه من می دانستم که آینده ما را انتظار می کشد، آینده ای که بی گمان مصیبت بار خواهد بود. روزها و ماه ها و سال ها بر ما خواهد گذشت. نهال های کوچک شکننده، به درختان تناوری بدل خواهند گشت که هزاردست پر توان هم نمی تواند ریشه شان را از خاک بیرون کشد. خورشید، زرد پیوسته ی خود را خواهد تاباند و من هر روز صبح، در آیینه به کرم های خاکی خواهم اندیشید. کاغذهای روزی نامه ها سپیدتر و سپیدتر خواهند شد. خانه ی بزرگتری خواهم گرفت که از شهر دورتر باشد هر چند شبی یک بار با دوستان روزگار جوانی، در میخانه ای پرت و گمنام و رو به فروریختگی، چند جامی خواهم زد و پر افسوس به سیماهای جوانانی که از کنارم می گذرند، چشم خواهم دوخت. پشتی خمیده پیدا خواهم کرد و باید برای مطالعه آینگی بر چشم بگذارم غروبها در بالکن خانه خواهم نشست و به ازدحام پایان ناپذیر فزاینده، و به زرد در خون نشسته ی مرنده، نگاه خواهم کرد. گلوله اول را میان دو چشم دخترم خالی کردم. خواب بود و در خواب لبخند می زد. دای گلوله سری به خانه های همسایه زد و برگشت
و وقتی که پسرم با چشمان گشاده و دهان باز رو به من داشت، گلوله ی دوم را هم در گوش او خالی کردم. می خواست فرار کند. صدای گلوله، سری ببه خانه های همسایه زد و برگشت. نگاهش را به یاد دارم او چیزی نمی دانست. شاید می پرسید: چکار می خواهی بکنی؟ رو که برگرداندم، همسرم در چارچوبه ی در ایستاده بود، اما این، دستم را نلرزاندو دای گلوله، سری به خانه های همسایه زد و برگشت...
بیشتر
نمایشنامه در یک پرده
از متن کتاب:
روزی که سربلند کردم تا به خورشید لبخند بزنم، دیدم که آفتاب از کنارم می گریزد، دیدم که سایه ندارم. در میان مه، یا دود، یا اثیر، غرق شده ام. شاید هم حس می کردم که سبک شده ام. دیدم که سایه ندارم. رنگ از رخ خورشید پریده بود. دیوارها و خانه ها و خیابان ها، در رنگ زرد غم آوری می سوختند و بر باد می رفتند. ممن دریافتم که دستی بلند می خواهم تا نفیر قهقهه ام را - اگر به آسمان و به نزد کروییان رفته باشد - بازگردانم. خط چه باید کرد، که از شعاع مورب زرد خورشید جدا میشد، به چهره ام نشست. وقتی به الاح ورتم مشغول بودم، در آینه به خود خیره می شدم به کرم های خاکی فکر می کردم. وقتی که غروبها در خیابان ها در میهمانی ها، در سینماها و یا در هرجای دیگر با خوشبختی های پر رنگم، با قیودم، قدم می زدم، حس می کردم که در من چیزی می شکند که مرا قدمی از ایشان دور می کند. نه آن صداهای بچه گانه را می شنیدم، نه آن صدای پر اطمینان آسوده را. من، دست آنها را در دست می فشردم، اما می دانستم که میان ما کوه ها و دره ها و بیابان هاست. این، بیهودگی بود. آه من می دانستم که آینده ما را انتظار می کشد، آینده ای که بی گمان مصیبت بار خواهد بود. روزها و ماه ها و سال ها بر ما خواهد گذشت. نهال های کوچک شکننده، به درختان تناوری بدل خواهند گشت که هزاردست پر توان هم نمی تواند ریشه شان را از خاک بیرون کشد. خورشید، زرد پیوسته ی خود را خواهد تاباند و من هر روز صبح، در آیینه به کرم های خاکی خواهم اندیشید. کاغذهای روزی نامه ها سپیدتر و سپیدتر خواهند شد. خانه ی بزرگتری خواهم گرفت که از شهر دورتر باشد هر چند شبی یک بار با دوستان روزگار جوانی، در میخانه ای پرت و گمنام و رو به فروریختگی، چند جامی خواهم زد و پر افسوس به سیماهای جوانانی که از کنارم می گذرند، چشم خواهم دوخت. پشتی خمیده پیدا خواهم کرد و باید برای مطالعه آینگی بر چشم بگذارم غروبها در بالکن خانه خواهم نشست و به ازدحام پایان ناپذیر فزاینده، و به زرد در خون نشسته ی مرنده، نگاه خواهم کرد. گلوله اول را میان دو چشم دخترم خالی کردم. خواب بود و در خواب لبخند می زد. دای گلوله سری به خانه های همسایه زد و برگشت
و وقتی که پسرم با چشمان گشاده و دهان باز رو به من داشت، گلوله ی دوم را هم در گوش او خالی کردم. می خواست فرار کند. صدای گلوله، سری ببه خانه های همسایه زد و برگشت. نگاهش را به یاد دارم او چیزی نمی دانست. شاید می پرسید: چکار می خواهی بکنی؟ رو که برگرداندم، همسرم در چارچوبه ی در ایستاده بود، اما این، دستم را نلرزاندو دای گلوله، سری به خانه های همسایه زد و برگشت...
آپلود شده توسط:
Reza
1387/02/03
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم
ارزنده است، کتابت این کتاب گامی در بی شعوری و حاکی از جهالت نویسنده ی آن است، حروف به تنهائی قند و زعفرانند اما کاربرد آنها به غلط و به اشتباه درد آور و زهر است
مکن اسـرار خالص را به قنـد و زعفـران معجـون
به رنگ و بوی و خط و خال چه حاجت روی زیبا را
یکی از ویژگی های نوسته های نعلبندیان همین غلطای تعمدانه املاییه. سندلی، خاب، خاهش، خاهر، ..[/quote]
تا چند سال پیش که من یادم می آید صندلی را می گذاشتند کنار پنجره، اما انگار الان دیگر سندلی را هم می گذارند...