رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر شما صاحب حقوق مادی این کتاب هستید، می‌توانید اجازه نشر رایگان نسخه الکترونیکی آن را به ما بدهید یا آن را از طریق کتابناک به فروش برسانید.
برای اطلاعات بیشتر صفحه «شرایط و قوانین فروش» را مطالعه کنید.
خدایان شهری و اشباح پرسه زننده
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 145 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 145 رای
در توضیح پشت جلد اثر آمده است:
«نخستین رمان محمد زارعی یک رمان شهری قصه‌گوست. خدایان شهری و اشباح پرسه‌زننده روایتی ا‌ست معمایی درباره‌ی دوستی قدیمی که حالا جانش را از دست داده و شخصیت نخست داستان را با انواع آدم‌ها، رازها و اتفاق‌های مربوط به این مرگ مواجه می‌کند. نویسنده‌ی رمان با استفاده از تکنیک‌های ادبیات پلیسی و قرار دادن آن‌ها در قلب تهران آدم‌هایی را وارد ماجرا می‌کند که انگار جایی پنهان شده بودند و حال با این مرگ نو جانی تازه یافته‌اند. سوال مهم این است که این جوان در گذشته چه می‌کرده و چه جهانی داشته که این‌همه اتفاق با نبودنش زنده شده‌ است؟ این میان عکس‌ها حرف‌های پنهان زیادی دارند… رمان با گره‌گُشایی‌های تدریجی و پیش‌رونده حقیقتی مکتوم را پیش چشم مخاطب تصویر می‌کند که حاوی یک جهان دیگر است و برای همین، رمان تا لحظه‌ی آخر خواننده را با خود همراه می‌کند. با ریتمی سریع و استفاده از ابزارهای واقع‌گرایانه‌ی پرشور…»

در بخشی از آغاز داستان می‌خوانیم:
«ظرف یک‌سال سه‌تا از دوست‌هام مرده بودند. مادرم هم. گیرم که طبیعی است آدم‌ها بمیرند. اما این که این‌قدر مردن‌شان نزدیک هم باشد، نوبر است. حافظ خاکسار - دوست شاعرم - می‌گفت من مبتلا به التهاب مخیله هستم. می‌گفت آدم باید خیلی ذهنش مریض باشد که قیافه‌ی مرگ رفقاش را مجسم کند. من مجسم‌شان می‌کردم؛ حضرات مرگ در کنار هم ایستاده. با چهره‌های بی‌حالت، مثل یک عکس دسته‌جمعی. چهره‌ی تازه‌وارد به عکس، "جناب مرگ حسین" بود. یک چهره‌ی معمولی، مثل کارمندهای کلاسیک، با سبیل و کت برق‌افتاده. حسین تصادف کرده بود. خیلی ساده. داداشش زنگ زد گفت توی راه اراک تصادف کرده، درجا مرده. همین که شنیدم پیش خودم گفتم حالا کی به رعنا می‌گوید. کی می‌خواستی بگوید؟ خودم باید می‌گفتم. زنگ نزدم. رفتم در خانه‌شان. گفتم بیاید پایین توی محوطه کارش دارم. حوصله‌ی چاق‌سلامتی با مادرش را نداشتم. از آسانسور که درآمد، داشت می‌خندید و دو لبه‌ی پارچه‌ی ترمه‌ی موسوم به مانتو را می‌آورد روی هم. قیافه‌‌ام را که دید دیگر نخندید. گفتم "رعنا جان، خبر بدی برات دارم." گفت "چی؟" کلی پیش خودم کلمه چیده بودم، اما فقط گفتم "حسین مرد." گفت "چی؟ جدی می‌گی؟" سرخ شده بود. گفتم "آره، تصادف کرده."»
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
hanieh
hanieh
1397/10/09

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی خدایان شهری و اشباح پرسه زننده

تعداد دیدگاه‌ها:
0
دیدگاهی درج نشده؛ شما نخستین نگارنده باشید.
خدایان شهری و اشباح پرسه زننده
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک