گسست
نویسنده:
سیاوش حبیبی
امتیاز دهید
گفتگو ، دیالوگ ، مکالمه شرط اول و اساسی و ساده و در عین حال مهم برای ایجاد رابطه است . . . و اگر همین شرط ساده و پیش پا افتاده درست انجام نشود در دراز مدت کار به جاهای خیلی باریک و حتی جنگ کشیده می شود . . . گسست دوری قهر همگی ناشی از یک دیالوگ غلط است که خود ریشه در جهل و ترس بشری دارد . . . مجموعه کوتاه حاضر حاوی 47 گفتگوی کوتاه در زمینه های مختلف است گفتگوهایی که چه بسا من و شما نیز در طول عمر خود بارها مرتکب آن شده باشیم . . . به امید وفاق و اتحاد و آشتی نه تنها در سطح ایران که در سطح کلیه اقوام و ملل جهان . . .
بیشتر
تگ:
گسست
آپلود شده توسط:
siawash110
1392/07/13
دیدگاههای کتاب الکترونیکی گسست
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:
«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی !»
فـقـط یـک قـالـیـچـه داشـت...
گـوشـه ی قـالـیـچـه سـوخـتـه شـده بـود....
هـر مـغـازه ای مـی رفـت مـی گـفـتـنـد:
"ایـن قـالـیـچـه اگـر سـالـم بـود 500 هـزار تـومـن مـی ارزیـد....امـا حـالـا کـه سـوخـتـه مـا 100 یـا 150 هـزار تـومـن بـیـشـتـر نـمـی خـریـم..."
گـرفـتـار بـود....
بـه امـیـد ایـنـکـه بـیـشـتـر بـخـرنـد هـی از ایـن مـغـازه بـه آن مـغـازه مـی رفـت....
در یـکـی از مـغـازه هـا مـغـازه دار پـرسـیـد:
" چـه شـده....؟چـرا قـالـی بـه ایـن خـوبـی را مـراقـبـت نـکـردی....؟"
گـفـت:
" مـا مـنـزلـمـان روضـه خـوانـی داشـتـیـم....
مـنـقـل چـایـی روی ایـن قـالـی بـود
زیـر مـنـقـل پـوسـیـده بـود....
ذغـالـهـا ریـخـت روی قـالـی و سـوخـت...."
مـغـازه دار گـفـت:
ایـن قـالـی اگـر سـالـم بـود 500هـزار تـومـن مـی ارزیـد....
امـا حـالـا کـه بـرای اربـابـم سـوخـتـه مـن یـک مـیـلـیـون ایـن را از تـو مـی خـرم.......
یک پدر روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.
جرج برناردشاو
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون.
چون اینگونه میپندارم که تا ابدبا من است حتی تو هم نمی توانی جدایمان کنی
خدایا چه میشود مردن را با مرگ عشق یکی میکردی
کامی
ولی تو مرا برای پر کردن لحظه هایت میخواهی
تمام وجودم فریاد میزند دوستت دارم
ولی تو نمی شنوی
تو میخواهی برایت بمیرم
ولی خبر نداری همان لحظه که دیدمت مردم
کامی
ایکاش برای پر کشیدن تا اوج در گوشه شهر غصه ها جایی بود
ایکاش رها شوم ز بند اوهام یا در بدنم اراده پایی بود
افسوس زمان هر تلاش و تصمیم از جانب نفس شک و امایی بود