رسته‌ها
غزلیات سعدی
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 1129 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 1129 رای
طیبات، بدایع، خواتیم، غزلیات قدیم و ترجیعات، ملمعات، رباعیات، مفردات

م‍طاب‍ق‌ ب‍ا ن‍س‍خ‍ه‌ ت‍ص‍ح‍ی‍ح‌ش‍ده‌ م‍ح‍م‍دع‍ل‍ی‌ ف‍روغ‍ی‌
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
608
فرمت:
MP3, PDF
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1387/03/01

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی غزلیات سعدی

تعداد دیدگاه‌ها:
131
یکم اردی بهشت ماه_سالروز بزرگداشت سعدی:-*_ گرامی باد.:x
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند
نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
تو ختایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب
کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند
گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
"از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد"
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت....
نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت...
به رخ سیاه چشمان نظر اربود گناهی/بگذارتاگناهی بکنیم گاهگاهی(سعدی)
جمال الدین منبری ، "هر که دلارام دید" سعدی رو با عنوان "یاد تو" خونده .
هیچ وقت از شنیدن این آهنگ خسته نشدم

"هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت"

"دل نهـــادم به صـــبوری که جـــز این چـــاره نـــدانـــم ..."
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
"نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم"
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان ، چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
دلبرا پیش وجودت همه خوبـــــــــان عدمند / سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق / خلقی اندر طلبت غرقه دریـــای غمند
غزلیات سعدی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک