رسته‌ها

حسن کامشاد
(1304 هـ.خ)

مترجم ،پژوهشگر
مشخصات:
نام واقعی:
حسن میر محمد صادقی
تاریخ تولد:
1304/01/01 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
محل تولد:‌
اصفهان
جنسیت:‌
مرد
ژانر:‌
ترجمه، تحقیق
زندگی‌نامه
تحصیلات اولیه را در دبیرستان ادب اصفهان گذراند و با ورود به دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران کارشناسی حقوق گرفت. پس از فارغ التحصیلی به جنوب رفت و در شرکت نفت مشغول به کار شد. پس از آن، مدتی به دعوت دانشگاه کمبریج به تدریس زبان فارسی در این دانشگاه پرداخت و هم زمان با تدریس، تحصیلات خود را ادامه داد و موفق به اخذ مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه کمبریج شد. پس از فارغ التحصیلی به عنوان استاد زبان فارسی در همان دانشگاه به تدریس پرداخت. او همچنین استاد مدعو دانشگاه کالیفرنیا بوده است. نام خانوادگی او میرمحمد صادقی بوده که خودش در جوانی آن را به کامشاد تغییر داد .
بیشتر
ویرایش

کتاب‌های حسن کامشاد
(14 عنوان)

4 امتیاز
از 24 رای
عیسی همفری کارپنتر
5 امتیاز
از 793 رای
دنیای سوفی یوستین گردر

آخرین دیدگاه‌ها

تعداد دیدگاه‌ها:
2

من موقعی که در کمبریج درس می‌دادم یکی از شاگردهای من یک هندی بود. با جواهر لعل نهرو خویشی نزدیک داشت. قرار بود که به ایران برود و در سفارت هند کار کند. برای این بود که فرستاده بودنش به کمبریج که یک مقداری فارسی یاد بگیرد. از قضا قرار بود که نهرو بیاید به کمبریج و یک سخنرانی هم بکند. و این شاگرد من یک دعوت‌نامه برای من درست کرده بود و من هم رفتم.


اول بگویم نهرو که خودش تحصیلکرده دانشگاه کمبریج بود وقتی برای سخنرانی به کانون دانشجویان دانشگاه کمبریج آمد در ابتدا مدتی ساکت ایستاد و بعد یک دفعه زد زیر خنده. بعد گفت من حدود سی سال پیش اینجا درس می‌خواندم و هر روز چهارشنبه که این کانون جلسه داشت می‌آمدم و می‌رفتم آن گوشه روی صندلی می‌نشستم و بعضی وقت‌ها سخنران‌ها چیزهایی می‌گفتند که من می‌دیدم درست نیست ولی یکبار هم جرئت نکردم پا شوم و یک سؤالی بکنم. الان هم که آمدم اینجا یک دفعه این سالن و آن گوشه و آن صندلی ابهتش مرا گرفت و یادم رفت که من چه می‌خواستم بگویم … و قاه قاه زد زیر خنده.


بعد از اینکه سخنرانی نهرو تمام شد یک مجلس شامی بود که دعوت کرده بودند و این شاگرد من هم که خویشی نزدیک با او داشت مرا هم با خود برده بود و سر میزی که نهرو بود ما را هم نشاندند همانجا. ضمن شام که صحبت از اینجا و آنجا می‌شد من خواستم یک خودشیرینی بکنم و حرفی زده باشم به نهرو گفتم که اگر ما یک شخصیتی مثل شما در ایران داشتیم وضع‌مان خیلی بهتر از این بود. یک دفعه، بلافاصله درآمد گفت شما مصدق داشتید با او چه کردید! و من اصلاً دیگر هیچ چیزی نبود که جوابش را بدهم.


حدیث نفس جلد یک صفحه ۱۵۶

ماجرای جالب تغییر نام حسن کامشاد 

حسن کامشاد،در کتاب «حدیث نفس» یا «خاطرات رسته از فراموشی» که در آن با نثری به قول خودش «ساده و بی‌پیرایه» به روایت زندگی‌اش پرداخته (و نوشتن آن را در چهارم تیرماه ۱۳۸۵ آغاز کرد)، در بخش «جوانی» (سال‌های ۱۳۲۴ تا ۱۳۴۰) و با عنوان «تغییر هویت» ماجرای تغییر نام خانوادگی خود را به «کامشاد» چنین بیان کرده است: «اما ابتدا تا یادم نرفته این را بگویم که تعطیلات نوروز آن سال در اصفهان، به همراه دوستی به اداره آمار و ثبت احوال رفته بودیم. دوستم کاری داشت و من در گوشه‌ای از سالن بزرگ منتظر او نشسته بودم. پیرمردی کنار دستم پشت میزش چرت می‌زد. برای دفع وقت از او پرسیدم اگر کسی بخواهد نام خانوادگی‌اش را عوض کند چه باید بکند. گفت کاری ساده‌ای نیست، باید به تصویب اعلیحضرت همایونی برسد! و افزود البته استثنائاتی هم دارد، مثلا اگر کسی نامش با شغلش منافات داشته باشد: معلمی که اسمش موجب خنده شاگردان شود، یا اگر نام خانوادگی کسی از سه کلمه یا بیشتر تشکیل شده باشد. گفتم مثلا میرمحمد صادقی؟ گفت بلی. گفتم پس من می‌توانم نام خانوادگی‌ام را تغییر دهم، و شناسنامه‌ام را نشانش دادم. نگاهی کرد و گفت بله، شما واجد شرایط قانونی هستید.


- خب چه باید بکنم؟

- باید درخواستی بنویسید و ده نام پیشنهاد کنید تا یکی، که مدعی نداشته باشد، به شما اعطا شود.

شوخی شوخی پرسیدم شما کاغذ و قلم دارید؟ قلم و کاغذی در اختیارم گذاشت. گفتم من تا کنون نامه اداری ننوشته‌ام، ممکن است کمکم کنید؟ پیرمرد با خوشرویی شرحی تقریر کرد و من نوشتم. گفت ولی خودت باید ده تا نام پیشنهاد کنی.

من آن روزها دلبسته روزنامه «ایران ما» در تهران بودم. کسی با نام مستعار «بامشاد» در آن روزنامه مقاله می‌نوشت (بعدها فهمیدم نویسنده اسماعیل پوروالی بود). من شیفته سبک و فکر و قلم او بودم و آرزو می‌کردم روزی بتوانم چون او بنویسم. از این رو نخستین نام درخواستی‌ام را نوشتم بامشاد و به دنبالش نه اسم دیگر به همان وزن و قافیه: دلشاد، فرشاد، گلشاد، مهشاد، رامشاد، کامشاد... در فکر «شاد» دیگری بودم که پیرمرد اصفهانی گوشه چشمی به کاغذ انداخت، لبخندی زد و گفت «یکی‌اش را هم، دور از جون شما، بنویسید روانشاد»!

دوستم کارش تمام شد و رفتیم؛ در راه پرسید موضوع چه بود؟

- هیچ‌چی، سربه‌سر پیرمرد می‌گذاشتم.

درست یک سال بعد تعطیلات نوروز در اصفهان، باز به دلیلی گذارم به همان اداره افتاد، موضوع به کلی فراموشم شده بود. دوباره همان پیرمرد را دیدم؛ کماکان مشغول چرت زدن. شیطنت پارسال یادم آمد. رفتم جلو و گفتم سال پیش درخواستی برای تغییر نام خانوادگی دادم. گفت «اسم شریف؟» گفتم «حسن میرمحمد صادقی». گفت «آقای کامشاد من سه ماه است دنبال شما می‌گردم». و به همین سادگی، حسن آقا میرمحمد صادقی شد حسن کامشاد.»
منبع: ایسنا 1399/9/3


عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک