رسته‌ها
تو راست می گفتی پدر
امتیاز دهید
5 / 4.2
با 20 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.2
با 20 رای
✔ از متن داستان:
هنوز زمین از برفی که روز قبلش آمده بود سفید بود . داشتیم جسد پدرم را می بردیم تا در زادگاهش خاکش کنیم . من خواسته بودم تا توی آمبولانس کنا تابوتش بنشینم . برادرم آرشیا هم جلو نزد راننده نشسته بود . پشت سر ما هم تعدادی ماشین که اهل فامیل در حالی که همه سیاه به تن کرده بودند ، ما را همراهی می کردند … شب بود و توی بالکن خانه ام فرشی انداخته بودیم و سماور ، چایی و یک سینی میوه تازه و انارهایی که او از باغ خودشان آورده بود . فرصت خوبی بو تا چیزی ازش بپرسم . پرسیدم : راستی مادر ، خیلی دوست دارم داستان آشنایی و ازدواجت رو با پدرم بدونم . شما هیچ وقت چیزی نگفتین ، پدرم روهم که خودت بهتر می شناسی . مادر آهی کشید و گفت : روله ، دست به دلم نذار ، ازدواج منو پدرت داستان نداره . اما من اصرار کردم . مادرم گفت : روله ، پدرت آدم دیوانه ای بود . از همون اول دیونه بود . همون بهتر که ندانی . نه ازدواجمون مثل آدم بود و نه طلاقمون . گفتم : باشه ، حالا دیگه چه فرقی می کنه مادر . بد نیست بدانم . مادرم به پشتی ترکنی که پشت اش بود تکیه کرد و گفت : اما من همه اش یادم نیست ها . باشه هر چی که یادته بگو . گفت : پس من باید داستان زندگیمو از خیلی پیشترها برات بگم . سری تکان دادم و مادر تعریف کرد : من چهارده سالم بود که خان مرا از پدرم خواستگاری می کند . از زن اولش بچه دار نمی شده ، حالا مرا می خواست تا بچه دار بشود . طولی نکشید که مرا با تشریفات مختصری به خانه خان بردند و تا به خودم آمدم ، چند سال گذشت . اما خان از من هم بچه دار نشد . آخر آن زمان که مثل الآن نبود که بفهمند علتش چیست . اگر مردی صاحب بچه نمی شد ، همیشه علتش را گردن زن بی چاره می انداختند . چند سال از ازدواجم با حاتم خان گذشت . تا اینکه یک روز …
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
130
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
hmirteymori
hmirteymori
1391/01/09

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی تو راست می گفتی پدر

تعداد دیدگاه‌ها:
3
سلام ای مرد رویاهای عشقم
سلام ای یار بی همتای عشقم
مبارک بادت این روز گرامی
تو در چشم ودلم بااحترامی
شب وروز منی،هرجا که هستم
من از عطر وجودت مست مستم
برایت هدیه دارم یک سبد گل
عزیز،روزت مبارک بی تامل
مینویسم،دردهایت،رنجهایی راکه دیدی
آن جفای روزگاری کز برای من کشیدی
نام زیبای تورا من،می نویسم روی قلبم
ای پدر،روزت مبارک،ای که از رنجم خمیدی


از تو آموختم چگونه سبکبال زندگی کنم تا هجرتم نیز سبکبال باشد
این بالهای پرواز قناعت و امید و عشق را تو به من بخشیدی
پدرم روزت مبارک
تو راست می گفتی پدر
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک