رسته‌ها
روانشناسی ذهن نا آرام
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 354 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 354 رای
ذهن عادت کرده به اینکه مدام سرش را در توبره حافظه کند و از آن نشخوار نماید بدون اینکه نیاز واقعی برای ارگانیسم مطرح باشد. ذهن در طول شبانه روز بطور مستمر با نوسان در دو زمان ذهنی گذشته و آینده در صدد خلق فکر است و خود در این اندیشه سازیهایش حضور ندارد تنها نتایج این افکار خیالیش را در شکل ملالت ، افسردگی و کهنگی حس می کند و همین کیفیت اندیشه گری مداوم ذهن از فکری به فکر دیگر ، دقیق اندیشی را از ذهن سلب می کند و انتزاعی اندیشی را جایگزین می کند.
در کتاب پیش رو در مورد ذهن ناآرام و فشار روانی و کنترل آن پرداخته شده و به تمام موضوعات مرتبط مانند بی قراری، شکست دل، ذهن بیمار، خشم و ... می پردازد.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
106
فرمت:
MP3, PDF
آپلود شده توسط:
sunland
sunland
1388/10/03

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی روانشناسی ذهن نا آرام

تعداد دیدگاه‌ها:
31
بنظر من شناخت هستی و خداوند برای هر انسانی جدا جدا معنا میبابد . اینکه ما هر جا خواستیم از شناخت هستی حرف بزنیم یا استدلال کنیم از زبان حافظ و مولوی و دیگران استفاده کنیم در جای خودش قابل تقدیر است اما درک من از هستی همان درکی است که حافظ و مولوی دارند . ؟ مثال ساده همه ما برایمان پیش آمده ب که با حرارت و آتش سوخته باشیم . آیا یکسان این تجربه را داریم . ؟ تجربه هر کسی مختص به اوست . دائم از حافظ و مولانا و اشخاص دیگر حرف بزنیم یعنی همون شناخت رو پیدا کردیم . پس اگه اینطور باشه الان گوگل باید از همه خدا شناس تر باشه چون همه معارف دنیا توشه . معذرت میخوام از دوستان ظرف درون هر کسی مخصوص خودشه . چیزی را اگه به درک و فهم و شعورش برسی مال خودته بقیه حرفه . چه سود از آنکه کتب خانه جهان از توست به علم هر آنچه عمل میکنی همان از توست . ما باید معرفت رو خودمان تجربه کنیم و اینجاست که اون جمله معرف یک ساعت تفکر برابر با شصت سال عبادت است معنا میابد .
[quote='مادرم']نقل قول از irani222:از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
مولانا
هیاهوی بی وقفه ذهن ،مانع پیدا کردن قلمرو ساکتِ درون میشود:
قلمرویی که از هستی جدا نیست،
هیاهوی ذهن ،همچنین « خودِ» ذهنی و دروغین می آفریند و همین«خودِ» ذهنی ست که سایه ای از ترس و رنج بر زندگی ما میافکند.
منع کن تا کشف گردد رازها،
راز هستی ذات ماست ، و حضور ماست و حالتی از وحدت و یگانگی ،
و در نتیجه ،آرامش ژرف، و یگانگی با زندگی ای که در همه صورت ها ظهور کرده است،
یگانگی با جهان ،با خویشتن خویش و حیات ناپیدا ، یگانگی با خالق.
پایان بی وقفه سلطه ذهن،
کشف رازها
چه رهایی با شکوهی.[/quote]
بسایر عالی و زیبا
کتاب خوبی هست در مورد روانشناسی، اما بهترین کار برای یک ذهن نا آرام مراجع به یک روانشناس هست. البته ذهن ما همه نا آرام هست و مشکلاتی دارد. همیچنین میخواستم بهترین روانشناس تهران که نه اما یک روانشناس خوب در تهران را معرفی کنم. میلاد داوودی روانشناس و روان درمانگر تحلیلی بجای شماره روانشناس لینک سایتشون رو براتون میزارم.
https://dpsy.ir/contact-us/
[quote='morteza971']گر زاندیشه تو گل گذرد، گل باشی
ور بلبل بیقرار ، بلبل باشی
تو جزئی و حق کل است گر روزی چند
اندیشه کل پیشه کنی ، کل باشی
جامی[/quote]تا حالا از هیچ شعری انقد لذت نبرده بودم 8-)
گر زاندیشه تو گل گذرد، گل باشی
ور بلبل بیقرار ، بلبل باشی
تو جزئی و حق کل است گر روزی چند
اندیشه کل پیشه کنی ، کل باشی
جامی
ای برادر تو همان اندیشه‌ای
ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای
گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی
ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی
[quote='morteza971']
در هر حال از این (به اصطلاح من ذهنی) گاهی صحبت شده : هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است سعدی[/quote]
به نظرم "من" در این شعر سعدی، "منِ ذهنی" نیست؛ بلکه "منِ تنی" است.
اتفاقاً آنچه که بنده دیده ام اینطور بوده که آدم هرچه بیشتر از "خودِ ذهنی" پاک بشه امکان تنهایی در جمع براش بیشتر میشه.
پس در این بیت حرفی از "منِ ذهنی" نیست.
حافظ میگه:
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد *** خدا را با که این بازی توان کرد
باز هم در اینجا سخن از فراقه در وصال!
دل سعدی و حافظ را برده اند و تنشان مانده در فراق...
به نظرم اینها مصداق آن سخن حضرت علی در خطبه ی 184 نهج البلاغه (خطاب به همام) هستند که:
اگر نبود مدت معین عمری که خداوند برایشان قرار داده، روحشان چشم بر هم زدنی در بدنشان قرار نمیگرفت و... قلب هایشان محزون است...
[quote='morteza971']فکر میکنم اون ندایی که شما میفرمایید(ندای عشق)نمیتونه موجب خستگی دل بشه[/quote]
درسته دوست عزیز، بنده هم اوایل اینگونه فکر میکردم.
ما اگه نگاهی سطحی و ظاهری به این بیت حافظ کنیم، میتونیم نتیجه بگیریم که اون خود، "خودِ ذهنی" است؛ و اون خستگی، "یک خستگیِ بد" است.
ولی به نظر بنده این خستگی با اون خستگی خیلی فرق داره
کار پاکان را قیاس از خود مگیر *** گرچه ماند در نوشتن، شیر، شیر
این یکی شیر است که آدم میخورد (ش) *** وان یکی شیر است که آدم (را) میخورد
بنده اینگونه تفسیر میکنم که :
دل حافظ آن قدر دویده تا به دوست برسد و در این راه خسته و "زخمی" و "شکسته" شده؛
اما از آنجا که خدا در قلب های شکسته است...
(بشکن دل بی نوای ما را ای عشق *** ای ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است)
...حافظ در آخر به خدا در خود رسیده و گفته :
در اندرون من خسته دل ندانم کیست *** که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
به بیانی دیگر این "خستگی"، از داغ فراق است در عین وصال!

و اگه حافظ میگه "ندانم کیست" ؛ از این روست که:
خدایا برتری و ماورائی *** هزاران بار ورای فهم مائی
فکر میکنم اون ندایی که شما میفرمایید(ندای عشق)نمیتونه موجب خستگی دل بشه (در اندرون من خسته دل...)
در هر حال از این (به اصطلاح من ذهنی) گاهی صحبت شده : هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است سعدی
این شعرِ مولانا در فصل آخر این کتاب اومده :
آن ندایی که "اصلِ" هر بانگ و نواست *** خود ندا آن است و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسی گو و عرب *** فهم کرده آن ندا "بی گوش و لب"
در مصرع اولش از "اصل" که گفت، بنده یاد این مقاله افتادم :
اصل و جعل

در جهان هستی همواره درباره ی هر موضوعی یک اصل وجود دارد و تعداد کثیری جعل از آن اصل پدید آمده اند که تشخیص و پیدا کردن آن یک اصل در میان بی نهایت جعل و کپی از آن اصل، همان وظیفه ی انسانی انسان در جهان است و هدف خلقت اوست.
یکی خوب است و مابقی خوب نمایند. این خوب نمایان نیز به دو دسته ی کلی تقسیم میشوند :
خوب نمایان با حسن نیت که براستی میخواهند که خوب بشوند
و خوب نمایان ریاکاری که می خواهند از سیمای خوبی که برای خود پدید می آورند دیگران را بفریبند.
دسته ی اول خوبی را براستی دوست می دارند و دسته ی دوم از خوبی بیزارند ولی از بازارش استفاده می کنند. دسته ی اول مریدند و دسته ی دوم مقلدند.
و نهایتاً اینکه یکی هست و مابقی هستی نمایانند. و یافتن آن یک وجود حقیقی، هدف ذاتی انسان می باشد تا به هستی جاوید برسد.
به هر حال آنکه می خواهد و قرار است که آن اصل را بشناسد و بیابد و بشود خود انسان است. پس اصالت و حقانیت آن اصل در خود انسان حضور دارد، لذا منشأ هر اصلی وجود خود انسان است و از همین روست که در وادی حقیقت جوئی، فقط مکتب خودشناسی است که حرف اول و آخر رار میزند. در واقع معرفت نفس، همان راه و روش جستجوی اصل هستی است و هستی اصل.
و این همان جستجو برای رسیدن به اصل خویشتن است. و از آنجا که در قلمرو باورها، فقط یک اصل وجود دارد و آن خداست، لذا خودشناسی و خداشناسی راهی یگانه و هدفی واحد گشته است. این بدان معناست که اصل خود انسان همان خداست. زیرا فقط خداست که خوبست، صادق است، عالم است، قادر است،عزیزاست، جاودانه است و... و فقط اوست که واقعاّ هست و مابقی از او دارای هستی هائی عاریه اند.
و برای رسیدن به اصل هستی خویش بایستی در هستی عاریه ای خویش نقب زد و به ذات رسید.
از کتاب دایرة المعارف عرفانی جلد چهارم- صفحه ی 64
روانشناسی ذهن نا آرام
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک