ستاره
نویسنده:
سیاوش حبیبی
امتیاز دهید
مجموع 8 داستان کوتاه . . . برای کودکان و شاید بزرگسالانی که هنوز روحی کودکانه دارند ! وقایع در محله تخت پولاد اصفهان اتفاق می افتد . . .یکی از قدیمی ترین قبرستانهای ایران و اصفهان ! محله ای فقیر با بچه هایی بازیگوش . . . از زبان ستاره . . . دختری که شاید کمی بیشتر از سنش می فهمد !
بیشتر
آپلود شده توسط:
siawash110
1392/03/21
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ستاره
با اینکه یه مقدار خسته کننده بود ولی کتاب بسیار قشنگی بود و خوشم اومد پیشنهاد میکنم این کتاب رو حتما بخونید!:x8-)
امیدوارم نویسنده ی عزیز از حرفام ناراحت نشده باشن و کاملا متوجه حرفام شده باشن! (!)
شاید باورتان نشود ولی من اگر روزی ازدواج کنم برایم به اندازه ذره ای مهم نیست که همسرم چگونه به کوچه و خیابان برود و یا چه شغلی داشته باشد یا چه دین و مذهبی داشته باشد و یا . . . . واقعا ذره ای برایم مهم نیست . . . وفادار باشد کافیست . . . ( حتی اگر خواست وفادار هم نباشد هم مهم نیست !!!)[/quote]
با این حرف داخل ÷رانتز شدیدا دلم می خواد این کتابو بخونم. راستش به این حرفت خندیدم. یه عالمه خندیدم! ولی از صداقت خوشم اومد. اصلن ذات مرد اینطوریه. یعنی طرف هیچی براش مهم نیست. فقط هست چون باید باشه. حالا شما شوخی و جدی حقیقت رو گفتی. ترخدا باز ناراحت نشی از حرفما. هی بیان برات نوشابه باز کنن و شیشه شو بکوبن سر من! هرچند اگه ناراحت هم بشی مهم نیست. ولی دلم می خواد این کتابو بخونم و با همه ی بی سوادیم با اعتماد بنفشششششش بیام نقدش کنم.
شاید باورتان نشود ولی من اگر روزی ازدواج کنم برایم به اندازه ذره ای مهم نیست که همسرم چگونه به کوچه و خیابان برود و یا چه شغلی داشته باشد یا چه دین و مذهبی داشته باشد و یا . . . . واقعا ذره ای برایم مهم نیست . . . وفادار باشد کافیست . . . ( حتی اگر خواست وفادار هم نباشد هم مهم نیست !!!)
بازهم برای شما نویسنده گرامی آرزوی موفقیت دارم و منتظر کارهای بهتری از شما بزرگوار هستم
این اثر رو امشب تمام کردم و خواندم و بنا به احترامی که برای شما قائل هستم نظراتم را نسبت به بخشهای مختلف آن می گویم
داستان و تم کلی آن خوب بود
بعضی بخشها مثلا بخش انتقام...آدم برفی....گنج یاب ....خوب بودند
داستان نجمه می توانست خیلی بهتر باشد اما درگیر شعار گرایی شده بود اینکه یک روح بچه بیاید و پند حجاب گذاشتن و درگیر نشدن زنان با کارهای مردانه را بدهد کمی دور از منطق و از درگیری های ذهن نویسنده ناشی می شود.....البته این نظر من به شخصه است که نوشتن چنین کتابها یا داستانهایی مخاطب را اگر موافق باشد که خب شما کاری برایش نکرده اید اما مخاطب مخالف آرمانهایتان را بیشتر زده می کنید چون کمتر مخاطبی دوست دارد در حین داستان شعار بشنود.....البته من اگر جای شما بودم این پیام را از زبان معلم دینی...یا خانم جلسه ای و روضه خون محل میدادم که مثلا ستاره شنیده و قبول کرده...اما اینکه روح یک دختر بچه بیاید و این حرفها را بزند کمی سو گیری داستان است
در کل داستان خوبی بود
البته پایان داستان کمی توی ذوق میزد.....اینکه ستاره الان پیرزن است اما زمان جنگ کودکی بیش نبوده کمی دور از ذهن است جنگ سال 59 شروع و 8 سال ادامه داشته است...ستاره زمان مرگ دایی 10 ساله هم اگر بوده باشد و آنرا سال 60 هم فرض کنیم الان زنی 40 و اندی ساله باید باشد.....خدایی استفاده از لقب پیرزن زیاد مناسب نیست...می توانستید بنویسد از زبان ستاره که الان زنی جا افتاده هستم
در هر حال به شما و قدرت داستان نویسی شما تبریک می گویم
پاینده باشید
شخصیت مریم منو خیلی جذب خودش کرد...
آقای حبیبی....
بد نیست چندتا داستان هم از زبان مریم بنویسید....
;-)
شاید از حسی که بعد از رفتن ستاره بهش دست داد یا اون غمی که موقع رد شدن از کنار قبر پدرش رو دلش مینشست....
دوست دارم بیشتر بشناسمش...
ممنون بخاطر داستانای خوبتون...:-)
خیلی باحاله!
یه آدرس می پرسی؛ برات توضیح میدن. بعد یه ساعت که کل شهر رو دور زدی، وقتی رسیدی می فهمی همین کوچه بغلی بوده!:D
تخم مرغه را پس ببرید !و مردم چون تخم مرغها قاطی شده بوده تخم مرغهای یکدیگر را (با وزن متفاوت )بر می دارند و بعد هم می خورند و دیگر دعایشان اجابت نمی شود !!!
[/quote]
اگه مردم شریف اصفهان حرص مال و منال رو نمی خوردند، تا تخم مرغ ها را بردارند و ببرند؛ الان هم مستجاب الدعوه بودند! (البته خودم هم اصفهانیم)