رسته‌ها
مقالات شمس تبریزی
امتیاز دهید
5 / 4.8
با 111 رای
امتیاز دهید
5 / 4.8
با 111 رای
استاد فروزانفر در مقدمه می گوید:
«کتاب مقالات عبارتست از مجموع آنچه شمس تبریزی در مجالس بیان کرده و سوال و جوابهایی که میان او و مولانا یا مریدان و منکران ردّ و بدل شده است
قابل انکار نیست که مرموز ترین فصول تاریخ زندگی مولانا جلال الدین رومی همان داستان پیوستگی و ارتباط او با شمس الدین تبریزی می باشد که بسبب نبودن اطلاع و آگاهی از چگونگی آن غالب متقدمین و متاخرین آن حکایت را بطور افسانه نوشته بودند
اینک کتاب مقالات پرده از روی بسیاری از این رموز و اسرار بر می دارد،و علت ارتباط و فریفتگی مولانا را به شمس تا حدّی واضح می سازد.
و بر خلاف مشهور،او را دانائی بصیر،و شیفته ی حقیقت،و شایسته ی مرشدی معرفی می کند و این خود به تنهایی سبب اهمیت این کتاب خواهد بود.
علاوه بر فوائد تاریخی نظر بآنکه شمس الدین،مبدا زندگی جدیدی برای مولانا شده است،شاید هر یک از محققین مایل باشند از مبادی افکار و تعالیم او اطلاع یابند،این نتیجه هم از کتاب مقالات بدست می آید.
چه مابین آن و مثنوی ارتباطی قوی موجود است،و مولانا بسیاری از قصص و مطالب مقالات را در مثنوی مندرج ساخته است.
از حیث لطف عبارت،و دلپسندی و زیبایی الفاظ هم کتاب مقالات دارای اهمیت بسیار و
یکی از گنجینه های ادبیات و لغات فارسی است.»

مولانا جلال الدین در دفتر اول مثنوی می فرماید:
شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است

چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آمد چونکه بُردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او

خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران

من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیست!
شرح آن یاری که او را یار نیست...

تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بر بند این زمان

فتنه و آشوب و خون ریزی مجوی
بیش از این از شمس تبریزی مگو!
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
423
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
poorfar
poorfar
1391/08/08

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی مقالات شمس تبریزی

تعداد دیدگاه‌ها:
34
عزم رفتن کرده‌ای, چون عمر شیرین یاد دار............کرده‌ای اسب جدایی , رغم ما زین یاد دار
-
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف.................لیک عهدی کرده‌ای , با یار پیشین یاد دار
-
کرده‌ام تقصیرها, کان مر تو را کین آورد...................لیک شب‌های مرا,ای یار بی‌کین یاد دار...
.
.
91.10.26
از عقل گروهی مست ،بی عقل گروهی مست
جز عاقل و لایقل قومی دگرند ،آری
مائیم چو می جوشان، از خم خراباتی
گر چه سر خم بسته ،از کهگل پنداری
از جوشش«می»کهگل شد بر سر خم رقصان
والله که از این خوشتر ،نبود بجهان کاری.
«در این علم‌های ظاهر تا یک درس را اتقان نکردمی به دیگری شروع نکردمی؛ مثلاً این که چندین گاه می‌خوانَد، برین هیچ نتواند اشکال گفتن. زیادت کردن از بهر آن که چون این درس مُخَمّر نشده باشد چنان که همه فواید و اشکالات که مولانا فرمود توانم إعاده کردن، فردا هرگز درس دیگر نگیرم، همان درس را باز خوانم. کسی یک مسأله را مُخَمّر کند چنان که حق آن است، بهتر باشد از آن که هزار مسأله بخواند خام.»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، انتشارات خوارزمی، ص ۱۳۷)
مولانا:
تو اگر خراب و مستی به من آ که از من‌استی / و اگر خمار یاری سخنی شنو مُخَمّر
بانگ زیبای اذان میرسد باز به گوش
ساقی از ساغر عشق تو یکی باده بنوش
کن معطر تن خود سرسجاده خویش
گل اشکت هدیه کن بر رب خویش
کو خدایست مهربان بر عبد خویش
گفت ای عبد دارم تو را بر چشم خویش
ناله هایت را شنیدم من به گوش
لیک ای بنده ام داری تو هوش
من زتو چیزی نخواهم جز یه توش
توشه خواهی عیب عبدم را بپوش..
زان که باشد بهر تو بهتر زنوش...
پس بیا در راه ودر سعیت بکوش...
از نوشته های من
کاش جرعه ای از عرفان عارفان حقیقی در کوزه وجود ما هم ریخته میشد
عیب خود بین وزعیبها چشم پوش...
جانا قبول گردان , این جست و جوی ما را
.
بنده و مرید عشقیم , برگیر موی ما را
داستانی را که دوست عزیز PEYMAN2010 نوشته اند, زیبا بود ولی ساختگی و تحریر صوفیانِ خیال پرور است که عارفان شراب را تبدیل به سرکه می نمایند, چندین ماخذ وجود
دارد که همه از سر ذوق, یکسان نوشته اند, چنانچه خوب دقت شود جاعل آن, به اشتباه افتاده و شب و روزِ وقوعِ ماجرا را فراموش کرده که خبطِ آشکاری در داستان سرائیش
نباشد و ابتدا می گوید؛ « روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد » و ادامه می دهد و به پیوست, در پایان چنین نتجه گیری می کند؛ « ... این سرمایه ی تو همین
بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت », بالاخره نه معلوم شد, مولانا شمس را روز به خانه اش فراخوانده و یا در شب؟!
شمس و مولانا و قصه تهیه شراب توسط مولوی
می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند."
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
خدا پرستی آن است که
خود پرستی را رها کنی,
حقّ، به دست من است
حقّ، با من نیست,
همه فدای آدمی اند
و آدمی، فدای خویش,
هر اعتقاد، که تو را، گرم کرد، آن را نگهدار
و هر اعتقاد، که تو را سرد کرد، از آن دور باش,
گفتن جان کندن است
و شنیدن جان پروردن, .... « از مقالات شمس تبریزی »
نه دوقطره آب بودی که سفینه ای ونوحی
به میان موج توفان چپ وراست میدوانی
مقالات شمس تبریزی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک