رسته‌ها
با بچه های تبعید
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 16 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.4
با 16 رای
مینا اسدی, شاعر, روزنامه نگار, مقاله نویس در 22 اسفند 1322 در ساری تولد یافت. تحصیلات ابتدایی و متوسطه اش را در آنجا گذراند سپس به تهران آمد و تحصیلاتش را در رشته روزنامه نگاری در دانشکده علوم ارتباطات به انجام رساند و در پی آن در نشریات آن زمان به کار پرداخت . او نخستین دفتر شعرش را در 18 سالگی به نام «ارمغان مینا» در ساری به چاپ رساند و چندین سال به درازا کشید تا انتشارات امیرکبیر دفتر دوم شعر او «چه کسی سنگ می اندازد» را به سال 1350 در تهران به چاپ رساند. او پیش از سال 1357 به سوئد سفر کرد و دفتر سوم خود را پس ازازدواج به نام «من به انگشتر میگویم بند» به همت انتشارات پگاه در لندن چاپ کرد و در پی آن دفاتر «کارنامه» و از «عشق در جهان چیزی نمانده است» او نیز از سوی همین انتشارات منتشر شد. مینا اسدی پس از آوردن 2 فرزند از همسرش جدا شد. اما ناکامی در ازدواج به نیروی خلاقه ی او افزود و از آن پس با شور بیشتری به سردون شعر و مقاله نویسی و انتشارات کتاب ادامه داد. از آثار این زمان او می توان به «دختر گم شده» نشر مینا_سوئد, «بی عشق بی نگاه» نشر پگاه_لندن و کتاب مستند «با بچه های تبعید» به فارسی و سوئدی اشاره کرد. از آثار در دست چاپ او که به خاطر فعالیت های اجتماعی اش در سال 1996 برنده ی جایزه ی جهانی بنیاد «هلمن_هامت» شد به کتاب های «من به دنبال شما آمده ام» و مجموعه مقالات «رویاهایی در بیداری» و دفتر شعر «ویرجینیا وولف و سگ هایش» اشاره می شود.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
163
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
khar tu khar
khar tu khar
1392/04/18

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی با بچه های تبعید

تعداد دیدگاه‌ها:
1
روزی که به سوئد آمدم اولش خوشحال بودیم.اون وقت بابام مهربان بود.
حالا خوشحال نیستیم.بابام منو می زنه.من خسته ام.روز های شنبه می خوام تو خونه بازی کنم بابام منو به زور می بره مهمونی.
من با هیچکس اینجا دوست نیستم.خانم مامانم خیلی گریه کرد.قرص خورد بردنش بیمارستان.می خواد برگرده ایران.
خانم بابام نمی ذاره اون بره ایران.خانم به هیچکی هیچی نگین ها.به پلیس هم نگین باشه؟خب وقتی مامان و بابام حوصله ندارن منو می زنن.
مامانم می گه تا کتک نخورم آدم نمی شم.دیگه هیچی ندارم بگم.من برف رو دوست دارم .اینجا سرده دوست ندارم سرما رو .ما شاید بریم ایران گردش کنیم و دوباره بیایم.مامانم از بس دلش تنگ شده کله اش رو می زنه به دیوار و همه اش گریه می کنه.من نمی خوام مامانم گریه کنه.خب دیگه همین.
س-پسر 8 ساله
:(
با بچه های تبعید
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک