رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر شما صاحب حقوق مادی این کتاب هستید، می‌توانید اجازه نشر رایگان نسخه الکترونیکی آن را به ما بدهید یا آن را از طریق کتابناک به فروش برسانید.
برای اطلاعات بیشتر صفحه «شرایط و قوانین فروش» را مطالعه کنید.
باران یعنی تو بر می گردی
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 315 رای
نویسنده:
مترجم:
یغما گلرویی
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 315 رای
صد نامه ی عاشقانه همه چیزی است که از خاکستر عشقم به جا مانده!!
درباره ی شاعر...
نزار قبانی یک شاعر نیست. یک "پدیده ی شعری" است. چهار حرف کوتاه نام او، دنیای بزرگ شعر عربی معاصر را در خود گرد آورده است و اکنون که حدود یک دهه از مرگ او می گذرد، ابیات و واژگان پرطنین سروده هایش، هنوز چون رودی خروشان در فرهنگ و زبان کشورهای عربی جاری است.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
hajimohammadi
hajimohammadi
1388/06/10

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی باران یعنی تو بر می گردی

تعداد دیدگاه‌ها:
41

باران خیسمان می کرد
وَ بَر بارانی هامان سبزه سبز می شُد ...
بی تـــــــــــو امّا
سبزه یی در کار نیست !
باران می بارَد بر تنهــــــایی من
وَ سبزینه یی جوانه نمی زند !

چشمانت کارناوالِ آتش بازی ست !
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
وَ باقیِ روزهایم را
وقفِ خاموش کردنِ آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد !
رساله من تحت الماء
إن كنتَ صديقي.. ساعِدني
كَي أرحَلَ عَنك..
أو كُنتَ حبيبي.. ساعِدني
كَي أُشفى منك
لو أنِّي أعرِفُ أنَّ الحُبَّ خطيرٌ جِدَّاً
ما أحببت
لو أنِّي أعرفُ أنَّ البَحرَ عميقٌ جِداً
ما أبحرت..
لو أنِّي أعرفُ خاتمتي
ما كنتُ بَدأت...
إشتقتُ إليكَ.. فعلِّمني
أن لا أشتاق
علِّمني كيفَ أقُصُّ جذورَ هواكَ من الأعماق
علِّمني كيف تموتُ الدمعةُ في الأحداق
علِّمني كيفَ يموتُ القلبُ وتنتحرُ الأشواق
إن كنتَ قويَّاً.. أخرجني
من هذا اليَمّ..
فأنا لا أعرفُ فنَّ العوم
الموجُ الأزرقُ في عينيك.. يُجرجِرُني نحوَ الأعمق
وأنا ما عندي تجربةٌ
في الحُبِّ .. ولا عندي زَورَق
إن كُنتُ أعزُّ عليكَ فَخُذ بيديّ
فأنا عاشِقَةٌ من رأسي حتَّى قَدَمَيّ
إني أتنفَّسُ تحتَ الماء..
إنّي أغرق..
أغرق..
أغرق..
کتاب های دبستانم را ازمن بگیرید
نیمکت های کلاسم را،
گچ ها وقلم ها و تخته سیاه را
از من بگیرید ،
تنها واژه ای به من ببخشید
تا آن را
چون گوشواره ای به گوش معشوق خود بیاویزم...!
هرگز شاه نخواهم بود
نمي خواهم باشم
ليكن خفتن تو بر كف دستانم
چون مرواريدي غلتان
مرا به اين رويا مي برد
كه پادشاه روسم
يا انوشيروان ايران...
انگشتانی تازه می خواهم ،
برای دیگرگونه نوشتن !
از انگشتانی که قد نمی کشند ،
از درختانی که نه بلند می شوندُ نه می میرند بیزارم !
چرا برایت از یک روز استثنایی مینویسم؟
چون احساس میکنم از صمغ خود رها شده ام
و از صندوق آداب اجتماعی رهیده ام
تا آزادی را چون گنجشکان تجربه کنم:
کتاب دریا جلدی آبی دارد
صفحه هایش آبی اند
تو زیر آفتاب،در کنار دریا کتاب می خوانی

مورچه ای بر زنبق پیکرت راه میرود
تا سیراب نور شود
پاهای رهایت بر سبزینه های رو به روی خانه
بازی گوشی...کلید دروازه...
و خانه ای دریایی که پناه ماست
شاید ندانی معنای صاحب خانه بودن،
معنای کلید و مهنای زنی عاشق را
شاید ندانی که من شاگرد فراری ام در مدرسه عشق
فراری از عشق
از معلم ها
از عشق اجباری
شوق اجباری
ازدواج اجباری
پس از گذشت بیست سال
با تو به خانه دریایی آمده ام
که دیوار و سقف ندارد
بار اول است که سر به سینه ی زنی می گذارم
که دوستش میدارم
با آرزوی یک خواب طولانی
خواب ابدی...
بار اولی است که میخواهم
با اندام زنی گپی طولانی بزنم
تور آبی دریا بر سر یک دختر
تو چون یک ماهی از آب افتاده ایی
من در ماسه ها جستجویت میکنم
الک میکنم ماسه ها را و
صدفی پیدا کردم تو را نه!مرواریدکم!
تمام ماسه ها را گشتم و کنج ها را کاویدم!
پس پشیمان به دامانت برگشتم!
چونان دانش آموزی مردود!

صدف کوچک عشق صدامان میزند
و من غرق شده به گیسوی تو چنگ میزنم

نمی توانم از این بیشتر آرام بگیرم!ماهی کوچک!
نباید به من پناه می آوردی!
من دیوانه ام اگر با خود به عمق دریایت نبرم!
دو کشتی مغروق آنجا هست
که کسی نشانیشان را نمی داند!

بعد آن روز دریایی
رفتی و کف موج بر وجودم رقصید
رفتی و آب بر پیشانیم تازیانه زد
می خواستم تو و دریا را باز گردانم
دریا را توانستم تو را نه....
دریا چیزی که برده را پس نمی دهد!

خواستم آن روز دریایی را در ذهنم بازسازی کنم و
چیزی دیگر به آن اضافه کنم مانند دانه های تسبیح مکرر
.
.
.
جزئیات را به یاد آوردم:
کلاه سفید تو
عینک آفتابی ات
و کتاب شعری به زبان فرانسه بر ماسه ها!
حتی آن مورچه به شمع زانویت را به خاطر آوردم
و دانه های مروارید عرق را بر اندامت!
قدمهایت را نیز!
قدمهای گنجشکی کوچک که بر ماسه ها می جهید...
روز دریایی به آخر رسید
پیراهن نارنج رنگت هنوز در خاطر من است
گیلاس بنی شعله ور
موهای مرطوبت هنوز سطر های دفترم را خیس میکند
و شعرم را غرق....
از هر کوهی بالا می روم در آب غرقه است
دریایت را بردار و برو بانو!

روز دریایی به آخر رسید
و دریا در دفتر خاطراتش نوشت:
یک مرد بود
یک زن...
و من دریا بودم.
سلام
ممنونم
بازم لطفا بيشتر كتاب شرح و ترجمه بذارين
ممنون
چقدر گشتم نزارقبانی رو تا تونستم پیداش کنم
باران یعنی تو بر می گردی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک