رسته‌ها
غزلیات سعدی
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 1132 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 1132 رای
طیبات، بدایع، خواتیم، غزلیات قدیم و ترجیعات، ملمعات، رباعیات، مفردات

م‍طاب‍ق ب‍ا ن‍س‍خ‍ه ت‍ص‍ح‍ی‍ح‌ش‍ده م‍ح‍م‍دع‍ل‍ی ف‍روغ‍ی‌

غزلیات سعدی مجموعهٔ شعرهایی است که سعدی در قالب غزل سروده و تاکنون چندین تصحیح از آن‌ها به‌وسیلهٔ استادان زبان و ادب فارسی منتشر شده است. سعدی حدود ۷۰۰ غزل دارد. سعدی در سرایش غزلیات، به زبان سنایی و انوری توجه ویژه داشته است. بسیاری از صاحب‌نظران بر این عقیده‌اند که غزل در اشعار سعدی و حافظ به اوج رسیده است. علی دشتی وجه تمایز سعدی از دیگر غزل‌سرایان را در طنین و ترنمی می‌داند که در اشعار و به‌خصوص غزلیات وی وجود دارد. به تعبیر وی، «موزونی و خوش آهنگی» کلام در غزلیات سعدی به سادگی قابل توصیف نیست و آن را به یک منحنی یا دایره تشبیه می‌کند که در آن پیوستگی واژگان با هیچ زاویه‌ای شکست برنمی‌دارد.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
608
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1387/03/01

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی غزلیات سعدی

تعداد دیدگاه‌ها:
131
ما خارجیها بیشتر این پشگامان شعر وادب فارسی رو می شناسیم وامیدواریم از بقیه نویسندگان ، شعرا ، ادیبان ایرانی بهره ببریم
من از آن روز که دربند تو ام «آزادم»
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک‌بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی اُنس
پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
«یاد تو» مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سَروَند، چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پر بادم
می‌نماید که جفایِ فَلَک از دامنِ من
دستْ کوته نکند تا نَکَند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه‌ی حُکم اَزَل
جَهد سودی نکند، تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟
داوری نیست که از وی بستاند دادم !
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پُرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
«سعدیا» حب وطن گر چه حدیثی ست صحیح
نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه میخواهد در آغوش
زبان سعدی سهل وممتنع است یعنی درعین روانی مخصوص خود سعدیست وکسی نمی تواند به این زیبایی ازعشق وسوزو دردفراق سخن بگوید
"لذت"
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی
گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانی

ولیکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت می‌هراسم
که تا زنده‌ای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید
گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن
اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن
که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی
اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان می‌روی ساکن و خواب در سر
که می‌ترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدست سعدی
که نامش برآمد به شیرین زبانی
هنوز خیلی زود است که تمامی جوانب سخن و شخصیت سعدی بزرگوار بر همگان آشکار شود. به قول خودش:
بر حدیث من و حسن تو نیفزود کسی حد همین است سخندانی و زیبایی را

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
و آگاهی نیست مردم بیرون را
جز ان نگهی که روی لیلی دیدست
داند که چه درد میکشد مجنون را
گل که هنوز نو به دست آمده بود
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟
سعدی
در میان هفت دریا، تخته بندم کرده است
باز می گوید که چابک باش و دامن، تر مکن
غزلیات سعدی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک